دلم میخواد...
دلم میخواد فقط بنویسم.. نه از چیزایی که نیست.. از دردایی که هست..
از بغض هایی که تو گلوم خفه میشه.. از کارایی که وظیفم نیست و وظیفه
دونسته میشه.. از زندگی ای که تنهاییش سهمِ منه.. از نگاهایی که از
زیرِ ذره بین بهم میشه و من هنوز نتونستم خودم باشم زیرِ بارِ این همه توقع..
من چی خواستم و چی شد.. اونا چی میخوان و من به کدوم مسیر میرم با تمومِ
این خواسته ها.. یه وقتا فکر میکنم دارم اونقدر از خود گذشتگی نشون میدم که
خودمو از بین میبرم.. ولی حاضرم واسه خودم کم بذارم و واسه زندگیم همه چی رو..
که ازم راضی باشن.. شایدم باید خودم نباشم تا ازم راضی باشن.. شاید باید نقش
بازی کنم تا همه لذت ببرن.. ولی خودم زیرِ اون نقابه ذره ذره آب شم.. اگه گلایه
نمیکنم.، اگه آرومِ آرومم.، حتی اگه دیگه به سختی جلو کسی اشک میریزم.،
هیشکی از تنهاییام خبر نداره.. هیشکی نمیدونه چقدر با خودم میجنگم.. چقدر
سرِ خودم داد میزنم.. چقدر خودمو میخورم.. همه فقط اون ظاهرِ آرومو میبینن
و هیچی نمیفهمن.! شاید باید نفهمن.. شاید اینجوری واسه همه بهتر باشه..
شاید از نقشم راضی باشن.. ولی من هنوز همون آدمِ مالیخولیایی رو دارم تو
خودم.! ازم جدا نمیشه.، فقط پشتم قایم میشه و همه فکر میکنن مُرده.!
|