بعد از آن همه هیاهوی روز برای تجربه دوباره سکوت آرام و بی صدا به پشت بام رفتم.
آنقدر آهسته که حتی سایهام هم نفهمید که جا مانده است.
زیرسقف آسمان در نور مهتاب گوشهای میان تاریکی , خودم را پنهان کردم و در حالیکه نفسهای ممتد
و یکنواخت شب را با انگشتان خیالم میشمردم به ماه تابان که مغرورانه برای ستاره ها و ابرها
جلوه گری میکرد خیره شدم.
ابرهای پنبهای خرامان و خرامان از مقابلش میگذشتند گوئی به مهمانی شاهانهای دعوت بودند.
خواب روی پلکهایم سنگینی میکرد ، اما بوی ناگهانی عطر خوش گل یاس خواب را از سرم
پراند. (من عاشق بوی عطر یاسم)
به اطرافم نگاه کردم ، روحم کنارم نشسته و سر روی شانهام گذاشته بود ، چه بزرگ شده
بود. (چقدر زود؟)
گفتم : " تو اینجا چکار میکنی؟ مثل من آمدهای دنبال طعم سکوت؟ "
دنبالهی شهاب نگاهش رو به آسمان شب بود , گفت : " خستهام ،خیلی خسته. "
گفتم : "چرا ؟ من که همیشه مواظبت بودم نگاه کن چقدر بزرگ شدهای. "
تبسم زیبایی بر لبانش نشست , گفت : "به خاطر اندیشهها و رنجهایت است که اینقدر زود بزرگ
شدم. "
امتداد نگاهش را دنبال کردم میان ستارهها به ستارهای کم نورتر از همه خیره بود.
گفتم : " چرا خستهای؟ " (چه خوب که روحم با من حرف میزند. )
گفت: " کلبهی تنت کوچک شده ، برایم شده یک قفس. "
نوازش نگاهم را به رویش پاشیده , گفتم : " عجله نکن موقعهاش که برسد رها میشوی از این
تن فانی. "
گونهام را با مهربانی لمس کرد , گفت : " هر چه که بزرگتر شوم ، تن رنجورت بیشتر آسیب میبیند. "
در آغوشش گرفته و بوی خوش عطر یاس را با ولع سر کشیدم.
گفتم : " دلواپس من نباش ، تو مرا به اوج میبری جایی که هیچکس نمیتواند در آن قدم بگذارد ، جایی
که در رویاهای کسی دیگر پیدا نمیشود ، نمیدانی همین چقدر آرامم میکند. "
لحظهای به سکوت گذشت نگاهم کرد و گفت : " دلم میخواهد زیر این آسمان برقصم. "
با شیطنت گفتم : " رقص دو نفره چه طور است؟ "
برخاستیم , یک دستش را دور کمرم حلقه کرد و دست دیگرم را گرفت.
گفتم: " من رقص بلد نیستم ."
خندید : " اما تا دلت بخواهد من توی رقص ماهرم , ببین پاهایت را اینطوری بردار... خوبه...خوبه . "
از زمین کنده شدیم و به دل آسمان رفتیم چه حس خوبی بود .
گفتم : " بوی عطر گل یاس میدهی . "
گفت : " قبل از آمدن به اینجا ، به باغ گلها رفتم عطر یاسها را بغل کردم . "
او شبیه من نبود او خود من بود.
گفتم : " توی سرم پر از سئوال است . "
تبسمی زد : " بپرس من جواب میدهم . "
- خدا را چطور بشناسم؟
- " باقلبت "
- میشود زندگی کنیم اما مرده باشیم ؟
- " وقتی هیچ اندیشهای جزء خوردن و خوابیدن نباشد . "
- ترس چیست؟
- " از نادانی ، وقتی به درونش قدم بگذاری سایهای بیش نیست . " (هر لحظه رقصمان
هماهنگتر میشد . )
- خستگی چیست؟
- " از نومیدی است . "
- برای آدمها دنیا کی به آخر میرسد؟
- " وقتی غرور به درونشان پا میگذارد . "
- کی آدم به خودش خیانت میکند؟
- " وقتی به خودش دروغ میگوید ."
دستم را گرفت و من یک دور چرخیدم .
شادمانه پرسیدم : " بهترین سفر زندگی چیست ؟ "
- "به درون روح یعنی من . " و لبخندی زد .
لحظهای ایستاده گفتم : " میخواهم تا آخر عمر جوان بمانم. "
- " همیشه درحال یادگیری باش ."
- زمان گریستن چه موقع است؟
- "وقتی آدمی ، آدم دیگری را میکشد ."
- حقیقت را چگونه پیدا کنم؟
- " روحت را بی پرده تماشا کن " (و من او را یک دل سیر تماشا کردم )
- میخواهم در زندگی به آسایش برسم.
- " برای رسیدن به آسایش باید رنج کشید ، برای رسیدن به روز باید شب را طی کرد ."
- خدا هم میمیرد ؟
– " وقتی که عشق نباشد ، خدا هم میمیرد ."
به او خیره شده پرسیدم : " عشق چیست ؟ "
چشمانش برق زد و اندوهی در آن نشست لب باز کرد که بگوید عشق چیست ؟
چه حسی و چه طعمی دارد و آدم را به کجا میبرد ؟
اما ناگهان صدای ناهنجار باز و بسته شدن دری همه چیز را به هم ریخت.
گیج و منگ به اطرافم خیره شدم ، من روی زمین سر جای خودم بودم و خبری از روحم نبود .
پس همهاش خواب بود ، آه از نهادم برخاست و غصه بیرحمانه بر دلم چنگ انداخت ، پرده ای از
اشک جلوی چشمانم را گرفت چه میشد این خواب تا ابد ادامه داشت ؟
لحظهای درنگ کردم ، آرام که شدم با کرختی و بیحالی از جایم برخاستم به سمت پلهها رفتم .
مشغول بستن در بودم که صدای مرد همسایه دیوار به دیوارمان را از پشت بام شنیدم که
میگفت : "زن بیا ببین چه بوی عطر یاسی اینجا پیچیده ؟ "